خواب نمایه

سعی می کنم غبار صبحگاهی ِ نشسته بر آینه ی خواب هایم را بگیرم و به دنیای ناخودآگاهم پا بگذارم!

خواب نمایه

سعی می کنم غبار صبحگاهی ِ نشسته بر آینه ی خواب هایم را بگیرم و به دنیای ناخودآگاهم پا بگذارم!

S-20

عصر آروم آفتابی شرجی شهسوار .. خواب بعد از سفر .. چقد چسبید!

با چند نفری جایی وایستادم .. سئوالم رو یادم نمیاد ولی در جواب سئوالم یکی شون میگه میخوای بشناسیش اینه .. با دست یه سمتی رو نشون میده که یه مرد قد متوسط با ریش بلند و چهره ای که به حدود قیافه ی یه جوان 27-8 ساله می خوره داره میاد سمتم .. خیره نگام می کنه باهاش دست میدم دستم رو محکم می فشاره انگار یه جور آزمودن و زور آزمایی باشه .. دست هم رو فشار میدیم همینطور و هم زوریم .. روبروم که میرسه صورتش رو به صورتم می چسبونه و مستقیم تو چشمام نگاه می کنه . یه برقی تو مردمک های چشمش می درخشه ، انگار می خواد یه چیزی رو تو چشمام بخونه .. یه حالت مرموز داره انگار که رئیسه جمعه .. بعد اون تا مدتی دنبال تأیید خاص بودنم در نگاهش هستم . حالا کنار آب هستیم . رودخونه ست انگار که تو مسیرش همینطور حوضچه های پشت سر هم داره .. بیشتر شبیه کاناله .. تو هر کدوم دقت که می کنم یه سری ماهی می بینم . ازم می پرسه چی خوندی .. توضیح میدم با همون جواب همیشگی تکراریم .. به حوضچه ها نگاه می کنم و میگم لذت بار اول پیدا کردنش باید خیلی جذاب بوده باشه .. اشاره به این مکان دارم .. هااا بذار یه کم برگردم عقب .. قبل از این داستان تو جمع یه سری آدمم جوون های ورزیده و در واقع دیوانه چون هی داشتن به طریقی به خودشون یا به دیگری آسیب میزدن .. یکی شون انگشت خودش رو با چاقو برید .. بعد دیدم دور انگشتش رو که بریده میگه با شمع ، با پارافین بسته .. حلقه های خون رو دور انگشتش می دیدم .. همه بی محابا همین حماقت ها رو می کردن و به نوعی انگار لازم بود این کار رو بکنن .. نشون میداد خفنن یا نمی دونم چی .. فقط حس کردم جمعی هستن که انگار دارن تمرین می بینن رنجر بشن یا اینکه یه گروه خلافن که اونجا تمرین می بینن یا همچین چیزی .. این بود که فک می کنم سئوال اولم بهش ربط داشت .. در واقع اون طرف رو که نشونم دادن فهمیدم سر دسته شونه یا همه چی زیر سر اونه .. خلاصه در ادامه رو لبه ی حوضچه ها راه می رفتم و به آب نگاه می کردم و هوس شنا و آب بازی داشتم . یه جا پشت سرم داخل و کنار آب هلیا رو با یه بچه دیدم .. خیلی توجهی نکردم .. (بالاخره بخش لذت بخش خواب) و تصمیم گرفتم بزنم به آب دویدم و پریدم بالا و داشتم میفتادم توی آب که حس کردم شلوارم رو نکندم ! این شد که به اختیار خودم دست گذاشتم روی آب و بدون اینکه فرو برم پشتک زدم رفتم هوا و زود متوجه این توانایی شدم ! دیگه بعد اون شیرجه من به سطح آب بود و لمس سطح آب با دست و پرواز به هوا .. (قبلاً هم این تجربه رو داشتم کمی متفاوت تر .. دارم به حس و میلم به آب و شنا در دریا فک می کنم وقتی امروز داشتیم تو خط کناره می اومدیم و به این فک می کردم که هیچ وقت انقد میل به دریا نداشتم چون خیلی اهل شنا و آب نبودم اونقد ...) در همین حین باز دقت می کردم که ببینم این توانایی عجیب و خیره کننده باعث شگفتی اطرافیان میشه ؟ ولی صدایی یا عکس العمل خاصی نمی دیدم ! خلاصه با این بازی فرحبخش رسیدم لبه ی یه گوشه ی حوضچه کنار یه پسره نشستم و داشتم لبخند میزدم و یه دختره که دوست مون بود انگار ازمون عکس می گرفت و ما هم ادای دختری رو در میاوردیم که لحظاتی قبل داشت به انگلیسی با کش و قوس می گفت که از یه گربه ترسیده .. می گفتیم و می خندیدیم .. 

S-19

با اینکه وید کنار رفته و می دونم خواب های زیادی می بینم ولی جز یک تصویر صبح ها چیزی یادم نمیاد و در عجبم از تشریح و توصیف مبسوط خواب های الگا و سانی ...

با این حال این تصویر هم مال چندی پیش بود :

صدای در میاد .. خونه شهسواره .. ولی فرم پله ها فرق می کنه .. میرم پایین دم در می بینم یه سری آدم اومده تو حیات .. انگار تهرانی ان .. یکی میگه چیزی زدین ؟ یکی با سک نگام می کنه میگه آره زیره ! یکی دیگه میگه از خودمونه .. خیالت جمع .. میرم بالا .. راهرو باریک و تاریک .. از دو سوی دیوارها صورت های ترسناک اجنه به حالت فریاد به سمتم هجوم میارن که بترسونن منو ... ولی بی تفاوتی و خونسردیم بیشتر از هولیه که تو دلم ایجاد می کنن .. 


یه تصویر دیگه هم خیلی وقت پیش دیده بودم که بعدها دیدم چقدر شبیه یکی از کاورهای آلبوم موسیقیه :

یه ساحل بزرگ .. هوا در گرگ و میش قبل از طلوع آفتاب ، آسمون کمی ابر هم داره .. سراسر ساحل تخت های فلزی یه نفره .. روشون انگار زن هایی لخت خوابیدن و روشون ملحفه ی سفیدی کشیده شده که با باد حرکت می کنن کنار میرن ...هوا سرده ...

S-18

جایی در شهسوار مشغول به کاری بودم. پیاده اومدم سمت میدون شیرودی بعدش .. چند تا از دوستان اومدن .. حواسم پیش مری و باران بود که رفتند باغ آلمانی ! خوشگذرونی .. قرار بود برم نشد .. دغدغه و ناراحتی پنهان ! 

دارم روی کوه های خشک کوهنوردی می کنم . به ساختمان سازی های حجیم اطراف نگاه می کنم و معترضم .. تصور می کنم اگر این چشم انداز سبز بود ... حجم خاکبرداری از کوه ها ... صاف شدن سطح زمین ... کم کم متوجه میشم تو منطقه نظامی ام .. شیب تند .. جلوم دفتر نگهبانی و چند تا سرباز .. برای ارائه توضیحات میام پایین .. خیلی مسلط و حتی نمایشی .. قبراق .. جلوی در نگهبانی درخواست دستشویی می کنم .. خودم رو تمیز و مرتب می کنم . خونسردم و بلکه حق به جانب .. انگار تسلط و قدرت بیانم بهم اعتماد به نفس میده که هر وضعیتی رو می تونم حل کنم .. کمی بعد داخل یک اتاق روی زمین نشستیم . انگار کلاس درس دانشگاست ! استادش مشیریه .. خدمت .. 


- دیشب مهمونی و گردهمایی حیوانات بود انگار تو خوابم .. هر چی حیوان اهلی بود تو خوابم بود .. حیف که کلیت و محور داستانی خواب رو از دست دادم ولی همش تصاویرش به ذهنم میاد ..

S-17

(چند سال پیش .. پس از ویولن)

در حال رانندگی ام .. شبه .. کوچه ها باریکن .. 4 نفریم .. سر یه پیچ متوجه ی یه موجود عجیب و چندش میشم ! پوست زرافه رو داره 7-8 تا دست و پا داره یک شکل که کف شون رو به آسمونه و انگار از آرنج به طور معکوس خم شدن .. حرکت می کنه دنبالم .. هر چه سریعتر میرم سریعتر میاد .. دلهره شدیدی دارم .. سرعتم همش بالاتر میره تا اینکه بر می گردم صندلی عقب رو نگاه می کنم می بینم خودم نشستم . با یک قیافه آروم و میگم خداحافظ سیاوش .. سرعت وحشتناک بالاست .. سرم رو میگیرم لای دستهام و داد میزنم این یه کابوسسسسسه ... و فرمان رو می پیچونم و با شدت فرو میرم توی دیوار و در یک مهمونی پا میشم از خواب انگار .. انگار گودبای پارتی آرمینه .. خوشحال میشم که از یه کابوس در اومدم ولی هیجان تعریف کردنش رو درونم حس می کنم .. حتماً تأثیر وید بوده ! باز بهم پیشنهاد میشه .. دو کام وید توی یه چیلیم عجیب کدو حلوایی می گیرم ! میگم وید کیه ؟ بی جواب می مونه .. چند پسر در آشپزخونه ان .. میرم تو حیاط .. شبه .. نورهای مدل پارک به طور ایستاده و چند تا صندلی و تک و توک آدمهایی که دارن قدم میزنن .. 2 تا دختر دافی می بینم . اعتنا نمی کنم . میرم بالای یه درخت .. از بالا به حیاط نگاه می کنم .. یه دفعه می بینم یه موجود عجیب داره میاد سمتم ! تقریباً شبیه سگه ولی خییلی بزرگتر از اون تا جایی که سرش به پای من که بالای درختم میرسه .. خیلی بزرگ و ترسناک .. سر گنده ی قهوه ای داره .. میرم بالاتر که یه دفعه یه لونه پرنده پیدا می کنم که توش دو تا جوجه س که تا به حال ندیدم . قیافه ی کارتونی عجییب و غریب .. یه کم منو یاد اون کلیپ Fuck her Gently میندازه .. فریاد میزنم بچه ها رو صدا کنم بیان ببیننش ! هیجان زده م ..در همین حین که می خوام بغل شون کنم بیارم شون پایین از درخت شاخه ای رو که بغل کردم شروع به حرکت کردن می کنه و متوجه میشم یه مار بزرگه!شروع می کنه دورم حلقه میزنه .. از نیشش می ترسم ! واسه همین به زور دهنش رو با دست گرفتم که باز نشه .. داریم می جنگیم که دوباره انگار از خواب پا میشم باز هم توی مهمونی .. عجب دریمی .. عجب ویدی ! مهمونی رسمیه و من بالا تنه م لخته .. تلوتلو می خورم و دنبال آدمهای آشنا می گردم .. تعادل ندارم . می پرسم مری کجاست ؟ صدای آرمین میاد که میگه تو اتاق خوابه ..یه گوشه انگار آدمهای آشنای قدیمی ان تا اینکه مازیار رو می بینم .. شوک میشیم هر دومون .. ناراحته از دیدنم در این وضع .. میگه نیومدی یه سر هم بزنی .. گروه موسیقی رو اون جور کرد ! اینو یه نفر گفت .. به فاصله مون فکر می کنم به تفاوت هامون .. دید من و دنیام .. سبک زندگیم .. آخر مهمونی هم تو یه رستوران لوکسه .. نخودچی .. مری .. صندلی ها .. شام .. میریم سمت ماشین .. روز شده .. ولی عصر .. منیریه .. لباس سکسی مری .. شرت قرمز .. بی توجه به مردم مثل همیشه .. نگاه و هیزی مردم .. فشار .. اعتراض و جدایی مون .. جلوتر رفتم سمت ماشین .. 

(بعد از بیداری جلوی اکواریوم .. نوشتن .. آشناها نیستن یا دورن .. تنهایی ... )

S-16

- دارم توی کوچه های به نسبت باریک و خلوت قدم میزنم . از اینایی که تو مسیر خونه م تو منیریه بود .. کنار جوی باریک وسط کوچه سه کودک دو سه ساله افتادن که سرشون از تن شون جدا شده .. با تعجب نگاهشون می کنم و یه نگاه به ته کوچه .. به نظرم میرسه که اون ته مراسم عزاداری محرم یا همچین چیزی باشه .. صداهایی میاد و از پارچه سیاهی که از دور می بینم همچین تصوری می کنم . به بچه ها دقت می کنم می بینم یکی لبش به حالت بوسیدن غنچه شده .. کنار یکی سرنگه و یکی انگار هنوز زنده ست .. سریع موبایلم رو در میارم و می خوام عکس بگیرم .. یکی همراهمه ، ساکت و ناشناس.. دقت نمی کنه و داره میره با عجله دارم عکس میندازم و میگم اه نشد .. کادرش خراب شد !! (4 صبح 20 شهریور 90)

S-15

- یه پادگانه مثل همون که محل اعزام سربازه تو تهران .. میدون سرباز! انگار سر صبحه .. هوا ابریه .. توی حیاط وسیع و بازش که یک دست سیمانی و خاکستریه گروه به گروه بچه ها نشستن .. کودکان حدودن 5 ساله .. و قراره اعزام بشن به سربازی .. با تعجب نگاشون می کنم که تو عالم خودشون سرشون توی یه گوشی یا وسیله بازیه ...


- ماشین نوید رو توی کوچه نظری پارک می کنم میرم وسط کوچه بر می گردم می بینم یه پسر بچه یه چی از صندوق عقب ماشین برداشت . میرم سمتش می بینم یه گونی دستشه می گیرم ازش می شینم درش رو باز می کنم از توش هر چی در میارم می بینم وااااای اینا عروسک ها و وسایل بازی کودکی هامه ...


- دم غروب .. آزاد کردن دونه دونه پرنده ها رو به افق .. پر می زنن میرن .. یکی میگه اه این "اِلوار ِ" انگار اسم یه گونه نادر پرنده هاست! شبیه طاووسه ..یکی میگه همیشه آزاد باشی ...

S-14

- زمان متعلق به کودکی هامونه .. من و مازیار سوار یه ماشینیم انگار پیکانه .. هوا بارونی و شبه .. مسیر هم جاده ی رشت به نظر میاد .. خط کناره .. مازیار صندلی عقب لم داده روزنامه می خونه ! شاکی ام از تنبلی و بی خیالیش ! نور ماشین پشتی .. برف پاک کن .. نوار کاست و ضبط ماشین .. عابر پیاده کنار خیابان ... انگار راننده ام ولی به سن و توانم نمی خوره ! یه جور احساس سردی و بی پناهی و سرگشتگی هست تو فضا .. انگار گم شدی اگرچه  حضور  مازیار آرامش نسبی ِ ناشی از یک نشانه ی آشنا رو ایجاد می کنه ولی در کل یه جور وضعیت بد و چالش بر انگیز خودش رو تحمیل کرده به اوضاع.. (یاد یه خاطره افتادم .. مسافر کشی خط کناره .. آبی مه آلود .. ساکسیفون .. پدر و پسر ... جمع کردن کرایه ها .. تجربه ی جدید .. شب بارونی ..)


- خیابون کشاورز .. ظهره .. نزدیک خونه میشم ... در کمال تعجب می بینم دور تا دور خونه توی پیاده رو ویولن هاییه که تکیه داده شده به دیوار خونه .. تعجب می کنم که مال کیه و چرا کسی بر نمیداره ! کمی بعد می بینم همه شون آتش گرفتن .. خونه محاصره شده در آتشی ویولن ها .. (ویولن پدر!) پدر کجاست ؟ .. مازیار .. ویولن سل و ...


- خیلی وقت پیش بود .. پشت بوم یه خونه بودم جلوم خمینی بود که از این ور بام همینطور داشتم چپ و راست بهش سیلی می زدم اونم عقب می رفت با هر چک من تا رسیدیم به انتهای بام و با خشم و نفرت و لذت با یک لگد انداختمش پایین ... 


- مگر نقش سمج  گرافیتی های مریض دیوارهای زیر زمین اون خواب لعنتی در شلوغی های روزمره ی این شهر کثیف محو بشه ... (یادمه اینو تو یه حال بد افسرده تو اتوبوس بی آر تی که داشتم می رفتم سر کار نوشته بودم .. بخشی از تصویرهای اون گرافیتی تو زیر زمین های اون ساختمان مخروبه یادمه .. این جمله رو خوندم بخش های پراکنده ای ازش به ذهنم اومد .. )